، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

خورشیدخونه بهار

خاطرات من و بهارم در رفتن به شوش دانیال(ع)

             سلام قربونت شم امروز میخوام از سفر رفتن به خوزستان بگم واست           موقع رفتن مثله یه گل همیشه بهار رفتی صندلی عقب نشستی وبا عروسکات بازی میکردی یا میخوابیدی یا اینکه درخواست موسیقی شاد میکردی تا یه خورده  آهنگ غمگین میومد میگفتی عوضش کنیم آهنگ رو..... توی مجتمع رفاهی بین راهی که واستاده بودیم واسه نهار همچین منوی غذا رو گرفته بودی که مثلا سفارش بدی.... تو خونه ی مامان جون بابا جون خیلی خوش میگذروندی و همچنین بعضی موقعه ها شیطون پیش بابا جون میخوابیدی و باباجون هم روزا می رفتی بیرون و اونطور که باباجون میگفت ر...
7 آذر 1393

شیرین کارهای خورشید خونه قبل رفتن به شوش دانیال(ع)

  سلام زندگی،خورشید سرخ وسفیدم. هوا سرد شده و لباسای زمستونیت دیگه اندازه ات نیست قربون قد و بالات شم.   اما خوب وقت هم نداریم بریم واسه خرید آخه بابایی میخواد بره تهران ماموریت و من و تو هم باید بریم خونه ی باباجون و مامان جون.  قربونت شم ببین چقدر ذوق میکنی وقتی حموم میکنی حوله ی کادو گرفتی رو تنت میکنی. همش جیباش رو نشون میدی که آره حوله منم مثله حوله ی بزرگاست.   اینجا داری کمک بابایی کوبیده درست میکنی و میخوری ی ی ی...           ...
27 آبان 1393

بهارم تولدت مبارک خورشید خونه

سلام عشق  مامان و بابا گفته بودم که جور نشد12 مهر تولدت رو بگیرم اما 21 مهر روز عید غدیرخم ،جشن تولدت رو گرفتم صبح تا ساعت 9 خواب خوابیدی و صبحونه خوردی بعد هم شروع کردی به بازی ....وقتی داشتم با کاغذ رنگی تزیین میکردم تو هم کمکم میکردی مثلا چسب قیچی میکردی.... دوست داشتم وقتی جشن شروع میشه سرحال باشی واسه همین زود نهار دادمت و بعد یه ذره بازی خوابیدی ،یه کم مقاومت کردی واسه خوابیدنت، با اینکه خوابت می اومد،حق داشتی فرشته کوچولو، آخه دوست داشتی بغلت بگیرم ونازت کنم وتوبغلم بخوابونمت عشق مامان ... اما وقتی خوابیدی دیگه هر چی خواستم بیدارت کنم،بیدار نمیشدی....اما وقتی دلارام وراستا رو با لباس عروس دیدی   تو هم دلت خوا...
26 مهر 1393

آماده شدن واسه تولد خورشید خونه بهار

        قربونت برم که این روزا همش میخوای بهم کمک بدی ...سفره جم میکنی... ظرفارو  جم  میکنی... ،تازه این هفته که گوجه گرفته بودم واسه رب گرفتن،تو هم از خدا خواسته همش میخوردی و میریختی و مثلا کمک میکردی نگا تمام صورت قشنگت گوجه ای شده...   بهار جونم این روزا همش به فکر جشن تولدتم دیروز 16 مهر من و تو ،بابایی با هم رفتیم لباس جشنتو  خریدیم  اصلا نمیزاشتی لباس رو  تنت کنم ببینم چطوریه تو تنت. من و  خانم فروشنده  با زحمت  لباس رو تنت کردیم ...از بقیه لباسا فقط 2تا لباس خیلی تک و قشنگ بودن ، تنت کردم بابایی از یکشون خیلی خوشش اومد  انتخاب کردی...
17 مهر 1393

تولد 2سالگیت مبارک بهارم

  امروز 12 مهر 93 تولدت مبارک بهارم  فرشته کوچولوی مامان و بابا...از خدا ممنونم واسه هر لحظه بودنت... میخوام تو سال جدید یه کاری کنم که از وابستگیت کم کنم .   خدا رو شکر همه چیزو درک میکنی راستش  یه چند وقتیه میخوام از پوشک بگیرمت اما تنبلی از خودمه  وگر نه خودت خوب همراهی میکنی و خودت میگی بهم اما  دیگه تو هم خیلی زود میگی آخه ...بعضی وقتا هم کاره خودت و کردی اما خجالت میکشی بگی بهم  قربونت برم  که اینقده فهمیده ای. خدا رو شکر سرما خوردگیت هم خوب شده و دارم حاضر میشم واسه جشن تولدت....   اینم یه مدل ست کردن لباست که با بابایی بری بیرون خیلی با مزه ای  قربونت برم &n...
12 مهر 1393

سرماخوردگی و نزدیک شدن تولد2سالگی

تازه از سفر اومدیم و عمو زن عمو رفتن و من خوشحال از اینکه تو سفر یه خورده وزن گرفته بودی هم اینکه تولد 2 سالگیت نزدیک بود اما سرما خوردی و اون یه ذره وزنی هم که گرفته بودی  ،پرید. خلاصه به اجبار تولدت رو 12 مهر نمیگیرم12 مهر خیلی خوب میشد اگه جشن تولدت رو میگرفتم آخه عید قربانه اما بازم اشکال نداره تولدت میزارم 21 مهر اون روزم عید غدیر خم.کلی کار دارم کلی فکر ایده خدا کنه همه ی کارای تولدت خوب میش بره. نه که سرما خوردی خیلی بی حوصله ای اما خوب دارو سرما خوردگیت و سر وقت میدمت و شبا حواسم هست که راه بینیت کیپ نشه...  سلامت باشی زندگی مامانی  خیلی لاغر شدی  اگه شد قبل جشن تولد میام اگه نشد بعد جشن تولد با...
10 مهر 1393

سفر مشهد و شمال شهریور 93

                نفسم خورشید خونه بخاطر مشکلاتی تو اون وبلاگت  هست مجبور شدم  ادامه روزای قشنگ با تو بودن اینجا برات بنویسم اما قول میدم که اون روزای قشنگ رو هم واست  اینجا بیارم که همه رو یجا داشته باشی   تازه از زیارت امام رضا  و سفر شمال اومدیم وای خیلی بهت خوش میگذشت مخصوصا با عمو زن عمو فاطمه.خیلی کارای خنده دار میکردی صبحا بلند میشدی  یه بار جداگونه صبحونه میخوردی دوباره  یه بار هم با منو بابایی عنو زن عمو  اما شیطون تو ماشین خیلی شلوغ کار میشدیا   فکر میکردم که از شنا خوشد نیاد واسه همین وسایل شن بازی واست خریدم که کنار...
9 مهر 1393
1