خاطرات من و بهارم در رفتن به شوش دانیال(ع)
سلام قربونت شم امروز میخوام از سفر رفتن به خوزستان بگم واست
موقع رفتن مثله یه گل همیشه بهار رفتی صندلی عقب نشستی وبا عروسکات بازی میکردی یا میخوابیدی یا اینکه درخواست موسیقی شاد میکردی تا یه خورده آهنگ غمگین میومد میگفتی عوضش کنیم آهنگ رو.....
توی مجتمع رفاهی بین راهی که واستاده بودیم واسه نهار همچین منوی غذا رو گرفته بودی که مثلا سفارش بدی....
تو خونه ی مامان جون بابا جون خیلی خوش میگذروندی و همچنین بعضی موقعه ها شیطون پیش بابا جون میخوابیدی و باباجون هم روزا می رفتی بیرون و اونطور که باباجون میگفت رانندگی هم میکردی و با یه عالمه خوراکی برمیگشتی ...
بعضی وقتا هم میرفتی پیش زینب و ساینا کلی بازی میکردی زینب یه طبل داشت که تو هم مینداختی تو گردنت و طبل میزدی کاش عکس داشتم میذاشتم ...
هر وقت باباجون نماز میخوند توهم باهاش نماز میخوندی فکر میکردی سجده کردن نوبتیه ...
خیلی خوردن بلال رو آتیش و دوست داشتی کلی ذوق کردی.....