، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

خورشیدخونه بهار

خاطرات من و بهارم در رفتن به شوش دانیال(ع)

1393/9/7 19:00
نویسنده : مامان مریم
139 بازدید
اشتراک گذاری

 

           سلام قربونت شم امروز میخوام از سفر رفتن به خوزستان بگم واست ماچ        

موقع رفتن مثله یه گل همیشه بهار رفتی صندلی عقب نشستی وبا عروسکات بازی میکردی یا میخوابیدی یا اینکه درخواست موسیقی شاد میکردی تا یه خورده  آهنگ غمگین میومد میگفتی عوضش کنیم آهنگ رو.....خندهقلب

توی مجتمع رفاهی بین راهی که واستاده بودیم واسه نهار همچین منوی غذا رو گرفته بودی که مثلا سفارش بدی....ماچزبانقهقهه

تو خونه ی مامان جون بابا جون خیلی خوش میگذروندی و همچنین بعضی موقعه ها شیطون پیش بابا جون میخوابیدی و باباجون هم روزا می رفتی بیرون و اونطور که باباجون میگفت رانندگی هم میکردی و با یه عالمه خوراکی برمیگشتی ...لبخند

بعضی وقتا هم میرفتی پیش زینب و ساینا کلی بازی میکردی زینب یه طبل داشت که تو هم مینداختی تو گردنت و طبل میزدی کاش عکس داشتم میذاشتم ...گریه

هر وقت باباجون نماز میخوند توهم باهاش نماز میخوندی فکر میکردی سجده کردن نوبتیه ...نیشخند

 

خیلی خوردن بلال رو آتیش و دوست داشتی کلی ذوق کردی.....نیشخندماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)